نویسنده: هایکه باوم
مترجم: محمد حبیبی

 

کودکان همیشه نمی‌توانند چیزی را که می‌خواهند، انجام دهند؛ امّا همیشه باید چیزی را که انجام می‌هند، بخواهند.
ژان پیاژه
تا 30 سال پیش علوم تربیتی بر این پایه مبتنی بود که محیط و علم پرورش، آدمی را به آنچه در آینده می‌شود، بدل می‌سازد. رفتارگرایی همان گونه که از نامش پیداست، هوشیاری کودک را به کناری می‌نهد و جایی برای آن در نظر نمی‌گیرد. در این مکتب، کودک موجودی خالی و ناقص تلقی می‌شود که باید بر اساس نیازهای پدر و مادر و جامعه شکل داده شود. مربیانِ این مکتب فکری، به تواناییهای درونی و ذاتی کودکان توجّهی نمی‌کنند، بلکه نگاهِ خود را فقط به نتایج یادگیری معطوف می‌دارند که از نظر عینی قابل اندازه‌گیری باشند. بر همین اساس، ایده‌ی پیش دبستانی به وجود آمد. بزرگترها معتقد بودند که فقط آنها برای شکل‌دهی به شناخت و حرکت کودکان صلاحیت دارند و فقط با تعلیم تواناییهای کودکان، می‌توان آنها را اصلاح کرد. در این میان، هیچ ابتکارِ عملِ ویژه‌ای به کودک تعلّق نمی‌گرفت، بلکه مربیان بر این باور بودند که باید همه‌ی پرورش کودک از بیرون هدایت شود.
این مکتب در این بین تغییرات بسیاری کرده است. امروز، کودکان موجودات کاملی دانسته می‌شوند که می‌خواهند بر پایه‌ی انگیزه‌ی خود، دنیا را از آنِ خویش سازند؛ یعنی کودک هنگام تولد همه استعدادها را با خود به دنیا می‌آورد و سرشار از نیرو است تا همواره چرخ رشدِ خود را به حرکت درآورد. محیط تنها می‌تواند از گامهایی چند به سوی رشد جلوگیری یا از آنها پشتیبانی کند، امّا هرگز و هیچ گاه نمی‌تواند رشد را متوقف سازد.
بزرگترها و بویژه مربیان به انسانهایی یاری دهنده بدل می‌شوند نه بیشتر و نه کمتر. این نقش بسیار پر مسؤولیت است، چون هر فرد جریان رشد را به گونه‌ای متفاوت طی می‌کند و مربیان باید نسبت به هر کودک به گونه‌ای ویژه رفتار کنند.
به همین دلیل، نقشها و رفتار والدین و مربیان به گونه‌ای بنیادین تغییر کرده است. اکنون آنها دیگر هدف از یادگیری را در نظر ندارند، بلکه همراهی کردن کودک را در مسیر در نظر دارند - کاملاً مطابق با پندِ بودا: «راه هدف» است. بحث دیگر بر سر این نیست که به کودکی در مدتی معیّن چیزی یاد داده شود، بلکه بحث این است که به کودک اعتماد کرد که گامهایِ یادگیری را یکی پس از دیگری برمی‌دارد. در این میان، موضوعهای متفاوت برای زمانهای متفاوت مهم می‌شود. برای مثال، پروین می‌خواهد در آخرین سال کودکستان اعداد را تا 20 بشمارد، در حالی که آرش در این زمان فقط به نقاشی کردنِ میوه‌ها و گیاهان مشغول است. هر دو کار مجاز است! پروین به طور حتم در زمانِ تعیین شده برای خود، باغ را کشف خواهد کرد و آرش نیز شمردن را فرا خواهد گرفت.
باید به کودک در جهتِ اعتمادسازی کمک و مسؤولیتی عمده به او سپرده شود، سرعتِ کار به خود آنها واگذار شود و همچنین، این حق برایشان محفوظ باشد که فقط خود آنها بهترین کسانی هستند که می‌دانند به چه چیز نیاز دارند و چه چیزی برایشان خوب است. اگر کودک بتواند در شش سال اول زندگی درمحیطی سرشار از عشق، آزادی و امنیّت پرورش یابد، شرایطی خوب برای تداوم رشدِ مناسب خواهد داشت.
در این صورت، اگر در آینده شرایط سختی پیش آید، کودک در وجود خود توانمندی و رضایتی را پرورش داده است که هیچ کس و هیچ چیز دیگری نمی‌تواند آنها را از او بگیرد. با یادآوری اوقاتِ خوب و خوش، بحرانها برای آنها تحمّل‌پذیر می‌شود.
شرطِ این کار، وجودِ رابطه‌ای خوب با افرادِ قابل اعتماد است. این افراد (افراد قابل اعتماد) معمولاً در نخستین سالِ زندگی؛ والدین، خواهر و برادر و گاهی مربیان هسند. کودک به داشتن رابطه با افراد متعدد نیازی ندارد. مهمترین مسأله، وجود شریکهایی ثابت و پایدار است که قابل اعتماد باشند و در تغییراتِ (ناراحتی) کودک، صادقانه او را همراهی کنند. اگر والدین و مربیان به این موضوع آگاه و معتقد باشند که کودکان آنچه را نیاز دارند خود فراهم کنند، دیگر نباید ترس از لوسی او، احتمالی چندان بزرگ باشد؛ چون نقطه‌ای که در آن استقلال رفتاری هر کودک شروع می‌شود، مختص خود او و متفاوت از دیگر کودکان است. چنانچه بزرگترها این لحظه را با حساسیّت زیر نظر بگیرند و کودکان را با محبّت از زندگی متکی بر والدین جدا کنند، کودک به طور حتم خود را از بند زندگی اتکایی رها می‌سازد و سپس می‌تواند به هر یک از اقدامات خود افتخار کند.
کودکی که می‌تواند نیازهای خود را بر اساس دوری و نزدیکی تعقیب کند، خواهد توانست دنیا را به عنوان یک کُل به تصرف خویش درآورد؛ چون اکنون او برای چیزی که خود را با آن سرگرم کند حق انتخاب دارد و دیگر مجبور نیست بر اساس خواسته و احساسات بزرگترها تعیین مسیر کند؛ همچنین، دیگر از جانب آنها به عنوان یک «نیمه» انگاشته نمی‌شود که برای انجام هر کاری نظر آنها را دخالت دهد. کودک می‌تواند تمرکز خویش را به چیزی که اکنون برایش مهم به نظر می‌رسد، معطوف کند. چیزهای بسیاری وجود دارد که کودک باید آنها را کشف کند تا دنیا را بشناسد. به همین منظور، آنها با همه چیز رابطه برقرار می‌کنند. با تِدِی (خرس عروسکی)، با صندلی، با یک گل یا با کِرمی در راه صحبت می‌کند. همه چیز را با دقت نگاه و آنها را لمس و کنکاش می‌کند.
کودک تلاش می‌کند خود را در دنیای عاطفی اشیا احساس کند. این، شرط و مقدمه‌ای مهم برای فراگیری احساس همدلی و یگانگی با دیگر افراد است. این که بزرگترها به کودک بگویند گل گوش ندارد و بنابراین، نمی‌تواند چیزی بشنود (چرا بزرگترها این قدر به عقیده‌ی خود مطمئن هستند؟) به هیچ وجه کمکی به او نمی‌کند. - بر عکس، انگیزه‌ی تحقیقی او را سد می‌کند.
ما بزرگترها برای خود تصویری از این دنیا ساخته‌ایم، ما آن را با چشمان خود می‌بینیم و می‌‎توانیم انگیزه‌ی رفتاری کودک را با خود مقایسه کنیم. کودکانی که همواره حماقتشان به آنها گوشزد می‌شود، به مرور نیازهایِ خود را با توجه به نظر بزرگترها تنظیم می‌کنند. این کار نتایج ناگواری را در پی دارد؛ چون در آن صورت دیگر کودکان نمی‌توانند نیازهای ویژه خود را به سرعت احساس کنند. آنها دیگر هیچ‌گاه از داشته‌های خویش آگاه نمی‌شوند. این مسأله در دوران کودکی چندان به چشم نمی‌آید. هر چند این کودکان با ادب و معقول به نظر می‌رسند؛ اگر قرار است زمانی تصمیمهایی بگیرند که به خود و به دیگران مربوط می‌شود، هیچ جنبه‌ای از احساسات را پیش روی خویش نمی‌بینند. آنها هیچ حسی از آنچه آنها را می‌تواند خوشحال سازد، ندارند؛ همچنین به درستی نمی‌دانند که تواناییهای خود را در چه زمینه‌ای به کار گیرند. خلاقیّت ویژه‌ی آنها آن قدر زود مسدود و سرکوب شده است که انگیزه‌ی خود را از دست داده‌اند تا چیزی را برای خویش بیافرینند. آنها در حقیقت تا این زمان افرادی بدونِ استقلال بودند که یاد نگرفته‌اند با انگیزه‌ی خویش بر مشکلات پیروز شوند و خطر این که در آینده با چنین مواردی مواجه شوند، زیاد است. این نبود استقلال می‌تواند به صورتِ فرقه‌های مذهبی، اعتیاد یا وابستگی به فردی دیگر جلوه‌گر شود.
کودکانی که به دلیل بدشانسی‌شان نگاهِ دیگران را به خود جلب می‌کنند، فرصتهای بهتری دارند.جلب توجّه، نشانه‌های بیماری است که علت آن در وجود کودک نهفته است. کودکی که با گونه‌ی رفتاریِ خود جلب توجه می‌کند، به بزرگترها نشان می‌دهد تعادل درونی‌اش از بین رفته است که این نوع رفتار، در اثر کمبود یک عامل یا استفاده بیش از حد از عامل دیگری است. در این صورت، ممکن است بزرگترها با تنبیه و جریمه بخواهند کودک را از این نوع رفتار ترک عادت دهند؛ امّا کودک راهی نو برای خویش جُست‌وجو می‌کند تا توجّه دیگران را به خود جلب کند. بنابراین، مربّی باید با دقت در پی این باشد که بفهمد کودک با این جلب توجه، چه چیزی را می‌خواهد بیان کند. اگر کودک معمولاً پر تحرک است، در این گونه مواقع به یکباره به تکاپو می‌افتد؛ به گونه‌ای که به نظر می‌رسد چیزی در وجود او زندانی شده است که می‌خواهد آزاد شود. آنگاه است که مربیان تلاش می‌کنند علت این رفتار را به بهترین صورت پیدا کنند. کودکی که نمی‌تواند درک کند برخی چیزها به دیگران تعلق دارد، شاید در این صورت احساس می‌کند متضرر می‌شود. مربیان باید به دقّت کشف کنند که کودک در کجا ضرر می‌کند، چه چیزی باید به او بدهند تا احساس کند: من به اندازه‌ی کافی دارم، نباید چیزی را که به دیگران تعلق دارد از آنِ خود کنم تا راضی شوم.
اصولاً، در اغلبِ اوقات جلبِ نظر کردن‌ها نشانه‌ی این است که کودک خود را درک نشده احساس می‌کند. برای مثال، پگاه کوچک می‌خواهد با اجاق آشپزی کند. وقتی یکی از بزرگترها به سوی او می‌رود، بی‌درنگ با صدای بلند فریاد می‌زند و او را از اجاق دور می‌کند و احتمالاً چند ضربه‌ی تنبیهی هم به پشت او می‌زند.
اصولاً، پگاه از طرف بزرگترها دچار اختلال در شیوه‌ی رفتاری خود شده است. او هر روز می‌بیند که بزرگترها چگونه در کنار اجاق می‌ایستند و آشپزی می‌کنند. او می‌خواهد آشپزی را از آنها تقلید کند و میان خواسته خود و تنبیه سختی که در پی می‌آید، هیچ ارتباطی نمی‌بیند. آنچه او می‌آموزد و در حافظه‌اش باقی می‌ماند، این است که بزرگترها قوی‌تر و برتر هستند (کنار کشیدن او از اجاق و کتک زدن)، آنها به اراده‌ی خود رفتار می‌کنند (پدر مجاز است و من اجازه ندارم) و این که والدین نیازی به درک قوانین ندارند (به کنار اجاق رفتن). کودکانی که همواره چنین تجربه‌هایی دارند، دیگر به زودی جرأت نخواهند کرد به میل و تحریک خود تن در دهند؛ آنها اعتماد به خود و بزرگترها را از دست می‌دهند؛ و به طور طبیعی، کودک این خشم و عصبانیّت شدیدی را که بدین ترتیب در وجودش انباشته می‌شود، در جایی دیگر تخلیه می‌کند. پگاه ممکن است بدون هشدار قبلی عروسک را از دست دوستش بقاپد و او را کتک بزند، چون یاد گرفته کسی که قوی‌تر است، به این روش رفتار می‌کند.
بزرگترها باید همیشه شیوه‌ی محدود کردن کودکان را بررسی کنند. برای مثال، اگر به کودک با آرامش توضیح داده شود و همچنین به صورت عملی به او نشان داده شود که چرا چنین کاری خطرناک است، مسلماً معقولانه‌تر و سودمندتر از ممنوع کردن می‌باشد. آیا پوستِ سیب سخت‌تر از پوست بدن احساس نمی‌شود؟ چه جور می‌شود سیب را برید؟ بنابراین، کودک باید با چاقو بسیار محتاط عمل کند. اینها استدلالهایی هستند که کودک می‌تواند بفهمد و بپذیرد. کودک در چنین برخوردهایی نگرانیِ واقعی بزرگترها را حس می‌کند و اکنون این فرصت را دارد تا چگونگی استفاده از چاقو را فراگیرد.
او می‌تواند مهارتهای خود را در آشنایی با چاقو مشخص کند و به یک ارزیابی برسد که کی و کجا اجازه دارد با چاقو کار کند. کودکانی که قواعدشان را خود تنظیم می‌کنند، آمادگی بهتری دارند که به این قواعد نیز توجه کنند. زمانی اجازه می‌یابند در آینده با والدین قواعد تازه‌ای را وضع کنند که نقض شده‌اند.
روند تغییر و تکامل هویت در طول زندگی فرد ادامه دارد. هویّت جنسیّتی عمده‌ای از این رشد است. هنوز هم در بسیاری از موارد، پسران به دختران برتری داده می‌شوند و از توجه بیشتری برخوردار می‌گردند. حتی هنوز هم الگوهای نقشی دختران و پسران، زنان و مردان که در گذشته مرسوم بوده، در جامعه رایج است.
زمانِ آن رسیده است که با چنین پیشداوریهای مقابله شود. کودکان باید این شانس را داشته باشند که راه خود را برگزینند. آنها باید خود بتوانند تعیین کنند که کدام صورت از زن بودن یا مرد بودن را برای خویش شایسته می‌دانند و برای این کار به فضای بازی نیاز دارند تا این نقشها را بیازمایند. گفتگوها و مباحثاتی ضروری است تا کودکان بتوانند هنگام این بحثها به الگوهای نقشی خود بپردازند. ولی به همین منظور، نخست بزرگترها باید الگوهای نقشی ویژه خود را بررسی کنند و روشن شود که هر فرد مسیر مخصوص به خود دارد.
اگر کودکان بتوانند جنسیت و الگوی نقشی خود را به روشنی کشف کنند، راهِ مناسب و ویژه‌ی خود را پیدا خواهند کرد و خوشبخت خواهند شد.
این بدین معناست که بزرگترها، آموزه‌ها یا فرضیات خود در خصوصِ نقش جنسیّتی را به کودکان تحمیل نکنند. برای نمونه، دختران خیلی زود به واسطه‌ی ادّعاهایی که با هم متناقض بوده و به اندامشان مربوط می‌شود، متزلزل می‌گردند. از یک طرف، آنها باید جذّاب و آراسته لباس بپوشند و از طرف دیگر، به خودی خود در خطر هستند. از این رو، بهتر است که تحریک کننده هم نباشد! این ناهمگونی میانِ درخواست و خطر حل نشدنی است. علاوه بر این، دختران در برابر مسائل مختلف به مراتب شدیدتر حمایت می‌شوند؛ که این خود فراگیری یک قابلیت و تجربه آن را برای آنها مشکل می‌سازد.
دختران باید در رفتار کم عیب و نقص ظاهر شوند، شایستگیهایِ بزرگِ اجتماعی را به دست آورند، بر محیط اطراف خود تأثیرگذار باشند، برای سعادت خانواده کوشا باشند، کامیابی شغلی و تحصیلی داشته باشند، با اعتماد به نفس و آزادانه رفتار کنند، خود را با شرایط واقعی هماهنگ سازند و بر همه خواسته‌های متناقض به آسانی پیروز شوند.
آنها یاد می‌گیرند که نسبت به نیازهای افراد دیگر نیز اهمیت قائل شوند؛ بویژه افرادی که نیازهای خود را چندان مهم نمی‌گیرند و در نتیجه به قوه ادراک خود اعتماد ندارند. بدین صورت، وابستگی به افراد دیگر افزایش می‌یابد: اگر دختر خود نتواند نیازهایش را برآورده سازد، در آن صورت افراد دیگر تنها امید و امکان او هستند که نیازهایش را برآورده کنند.
برعکس هنوز هم، پسران در خانواده از جایگاه بالاتری برخوردارند و خواسته‌هایشان همانند شاهزاده‌های کوچک (فوری) برآورده می‌شود. برای دختران بسیار سخت است که در خانواده‌ای با چنین ساختاری (زنان خدمات می‌‎دهند، مردان خدمات می‌گیرند) احساسِ ارزشِ فردی خود را (من ارزشِ این را دارم که چیزی به دست آورم) به دست آورند.
پسران غالباً می‌توانند بیشتر از دختران شیطنت کنند و از آنها شلوغ‌کارتر باشند، چون هنوز هم در اندیشه‌ی ما این تصور از هویّت مردانه دیده می‌شود که یک مردِ سرکش باید نیرو، پشتکار و صدایی بلند و کلفت داشته باشد تا بتواند در دنیای خود پیروز شود.
حتی زمانی که ما از دختران و پسران یک مورد مشابه را می‌خواهیم، موقعیتهای کافی پیدا می‌شود که در آن، پسران یاد می‌گیرند که مردان در کارها، کتابها، فیلمها و ترانه‌ها با یک خصلت قهرمانی جدایی‌ناپذیر همراه هستند. در جستجو برای هویّت مردانه‌ی خود، به طور طبیعی این الگوها در بازی تقلید می‌شوند و نفرات، نقشهای خود را این گونه اجرا می‌کنند. قهرمانان در ادبیات کودک و نوجوان وجهه‌ی بهتری می‌یابند.
شیوه‌های رفتاری خاص جنسیتی نیز به این موارد اضافه می‌شود؛ طوری که پسران با جلب نظر و پرخاشگری به مشکلات واکنش نشان می‌دهند. آنها فعالانه سعی در حلِ مشکل دارند و برای مثال، به سرعت «جعبه ابزار» را می‌آورند تا «عیب» را برطرف کنند.
در مقابل، دختران خیلی زود خود را عقب می‌کشند و برای حل مشکل، خود را به آسانی به خطر نمی‌اندازند. راه‌حلهایِ گوناگونی را سبک و سنگین می‌کنند و محتاطانه راه حلی را که برای حل مشکل برگزیده‌اند، عملی می‌کنند.
این بدین معناست که مربیان باید مقداری از واکنش سریع پسران بکاهند. که نخست بیندیشند و سپس دست به اقدام بزنند. در مقابل، به دختران باید شهامت لازم داده شود تا بتوانند خودجوش واکنش نشان دهند. این بدان معنا نیست که شیوه‌های رفتاری دختران و پسران وارونه شود، بلکه بدین معناست که هر دو جنس از هر دو شایستگی حل مشکلات یعنی خردمندی و شهامت بهره‌مند گردند.
منبع مقاله :
باوم، هایکه، (1392)، بازیهایی برای تقویت اعتماد به نفس در کودکان، ترجمه محمد حبیبی، مشهد: انتشارات به نشر، چاپ اول.